نامه که امروز در پيام خانه دفتر اينترنتي من از طرف ژورناليست ورزيده و شهير کشور؛
صوفي وارسته؛ حافظ کامل شش دفتر مثنوي مولوي؛
بيدل شناس و نثر نگار توانمند هر چه در باره خصايل و سجاياي
اين فقير فرزانه و خدا جو بيان کنم واژه ي از کيمياي سعادت
اين بزرگ مرد را نگفته ام و او نيست جز احمد فاروق ورکزي.
که چنين نگاشته است.
درود.!
عزيز دل من
عيار من
امپراطور شعر و ادب و معرفت و عرفان من
امپراطور فرزانه اصيلِ گوهرِ پاک انساني بدخشم
کي رفتي ز دل که تمنا کنم ترا
وقتي در دلتنگ هاي غربت به تصوير جمالت خيره ميشوم و نگاه هاي الماسي تو مرا بياد خاطره ها ميبرد
تو ميداني از کدامين جذام خانه هاي ذلت و هجرت بيچاره گونه عبور ميکنم
گرچه جمالت کلبه فقر غربت مرا آيينه بندان ميکند
اما از کلام حضرت ابوالمعاني وام ميگرم و ميگويم.
کجاست آيينه تا بگيرد غبار حيرت درين تماشا
در پيچ و تاب خم زلف تو درس عياري صد اياز مي بينم کجاست عنصري که بگويد.
کي عيب سر زلف بت از کاستن است
چه جاي به غم نشستن و خاستن است
از خلق حميده ات چه گويم که
بقول حضرت بيدلم
در کف اخلاق تست رشته تسخير خلق
اما اگر.!
جمال تو بتابد درين سراي غربتم
باز وام سخن از مرشد توانا و پير و مرادم به گدايي ميگرم
که ميگفت:
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
مولوي
هنوز هم خلوت انديشه هاي خام سوزم حيرت خانه ديدار درباره تست
اي فرزانه اصيل کنگورچي من، تو بزرگي و آيينه غبار آلوده غربت زده
بسي شکسته و بسي بي جوهر آيينه نميتوان بود
جاي که محمود من باشد،
چونکه جنون ميجوشد از طرز کلامش
و اين ديوانه چه داند رمز معني کلامش را
سپاسگزاري ميکنم ازين زره نوازي تو فرزانه مکتبخانه حضرت بيدلم
همان امام تفکر را که اين گردي غبار راهت را اين جغد پر شکسته
را که روزگاري ريزه خور هفت خوان کرم تو بودم مي نوازي اي نگين انگشتر
حضرت قبله ثانيم کنگورچي بزرگمردي که تکرارش محال است و کنون
درين دل شب نفس در رگ رگ جانم نفس ميزند و ميگويد پاس آشنايي ها
چون محمود من در بزم ميکشان ساقي معرفت باشد
اياز را بياوريد
حسنک ميمندي بياوريد
از بدخشان ما يا لعل بياوريد
در جمع روح قدسيان روح ملکوتي کنگورچي ما بياوريد
وگر توان آن نداريد
در پيشگاه محمود من
چار عنصر بياوريد
طور معرفت
زبور عجم بياوريد
دردي کشان را همه بطلبيد
شراب از خم خيام
شعر از درياي توفنده ي عشق
حکايه محمود و اياز از مثنوي مولانا بياوريد
مطمئن باشيد
اگر محمود من لب به سرود شعر و غزل کشود
سر صد خم از مي وصال بايد شکست
تازگي هاي دل را از خم مي سخن او بايد چشيد
از آب زلال شعر او بايد افطار روزه عشاق کرد
از پيچش زلف ايازِ دست او اسرار معرفت بايد چيند
ودر نگاه الماسي او طور معرفت را جست
و ز لبخند لبان سخن گويش، سبد سبد گلهاي شعر بايد چيد
وز رقص کلامش سماع عارفان بايد آموخت
برويد اي حريفان به قريه کنگورچي از
خيل کبوتران حرم بيدلان محمود کنگورچي ما را بياوريد.
اي بحر پر تلاطم معاني قلمت مستدام باد
اين قطره چه داند که چون بر تو رسد بحر داند و کار خويش
از چکيده هاي خود نمي گويي اي کان تواضع و استغنا
که چگونه رنگ معاني ميچکد
عزيز من بوي خوشت درين دل شب از يمن عشق ما ميآيد.
چيزي ديگر ندارم در کجکول معرفت و غريبم
در ديار کلام و با يک بيت حضرت بيدل رح اختتام مي بخشم
و آنرا نذرانه جانت ميکنم
اي اياز بدخشم و مهره تابان کنگورچيم گرچه حق حاتم بخشي ندارم
و تصرف بر کلام امام تفکر بيدل بزرگم نمي کنم
که کمال بي ادبي ام خواهد بود و با اين
و اما با اين بيت:
اي انجمن ناز تو خوش باش و طرب کن
من بيدلم و غير دعا هيچ ندارم
بيدل
با مهر
اورکزي
08 مهر ماه 1398 خورشيدي
دانمارک
درباره این سایت